ماتیلدا به قلم حانیا بصیری
پارت سی
زمان ارسال : ۱۷۴ روز پیش
چندبار محکم پلک زدم و به صندلی نگاه کردم
- چرا اینکارو با من میکنی؟ من نمیخوام وارد این ماجرا بشم تو نگفتی قتل عام و کشتن آدما توی این کار هست تو فقط گفتی من قراره کمکت کنم و در عوضش یه زندگی مرفه بهم بدی همین.
دوتا دستشو گذاشت رو پشتی صندلی جلوش و سرشو تکون داد و پایینو نگاه کرد
- آره، قتل هست.
مکث کرد و ادامه داد :
- کشتن آدمای بی گناه هست.
ا
ز شدت ناباوری
اطلاعیه ها :
سلام، این یک پیام خوش آمد گویی برای شماست😎
امیدوارم از رمان جدیدم خوشتون بیاد وَ مثل همیشه با همراهیتون بترکانید🤭😂
بیاید باز هم کنار هم یه داستان باحال دیگه رو رقم بزنیم❤️🥰💃🏻
وَ
ازتون میخوام قسمت نظرات کامنتای با مزه برام بذارید😂💃🏻
بچه ها همونطور که من و سبکم رو میشناسید هیچ موقع برای رمانام عکس شخصیت انتخاب نمیکنم اما یه ویدئو و کلیپ های کوتاهی که وایب شخصیت هارو میده براتون تو پیجم استوری میذارم. خواستید اونجا فالو کنید 🌱🤍
⭕دوستان توجه کنید ⭕
از این به بعد رمان از حالت سکه ای خارج شده و فقط با خرید اشتراک میتونید بخونید ❤️
و اینکه مرسی از همه ی پیامای قشنگتون ببخشید که نمیتونم تک، تک جواب بدم و خوشحالم که تا اینجای رمان انقدر به دلتون نشسته 💮
دوست داشتید توی چنل تلگرامم عضو شید آیدیش هست Hania_basiri
اونجا بیشتر باهمیم❤️
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.
حانیا بصیری | نویسنده رمان
وای😂😂😂
۶ ماه پیشمریم گلی
00خیلی خیلی هیجان انگیز وقشنگه ،ممنونم نویسنده جان
۶ ماه پیشحانیا بصیری | نویسنده رمان
😍❤️
۶ ماه پیشZarnaz
۲۰ ساله 00عالیییی بود مثل همیشه مرسی حانیا جون ❤️❤️بی صبرانه منتظر پارت بعدیم ببینم صدای چی بود😍❤️
۶ ماه پیشآمینا
00نمیخواد بگه گوشواره اش گم شده شاید کمکش کنن .وای چقدر ماجرا پیچید به هم. امروز شایان نبود ضایع بشه دلمون تنگید😅
۶ ماه پیش
Elena
00حرفشو قطع میکنه من استرس میگیرم😐😂